کد مطلب:129672 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:236

داستان ضحاک بن عبدالله مشرقی
طبری به نقل از ضحاك بن عبدالله مشرقی می نویسد: «من و مالك بن نضر أرحبی نزد حسین (ع) رفتیم. سلام كردیم و نشستیم. حضرت جواب سلام ما را داد و پرسید كه به چه منظور نزد وی آمده ایم؟ گفتیم: آمده ایم تا بر شما سلام كنیم و نزد خداوند برای سلامتی


شما دعا كنیم و با شما پیمانی ببندیم و اوضاع و احوال مردم را گزارش دهیم؛ و بگوییم كه جملگی آنان بر جنگ با شما همدست شده اند! ببینید كه نظرتان چیست.

حسین (ع) گفت: خداوند مرا كفایت می كند و او نیكو وكیلی است.

گوید: ما را خوش نیامد و به درگاه خداوند برایش دعا كردیم.

فرمود: چه چیز شما را از یاری من بازمی دارد؟

مالك بن نضر گفت: من وامدار و عیالوارم.

من گفتم: من نیز وامدار و عیالوارم، اما اگر ببینم كه كسی نمانده است كه همراه شما بجنگد، تا هنگامی كه برای شما سودمند باشد و از شما دفع خطر كند، به همراه شما می جنگم.

گوید: حضرت فرمود: «تو آزادی؛ و من نیز با او ماندم.» [1] .

از مضمون این روایت چنین استفاده می شود كه این دیدار در راه كربلا [2] یا در خود كربلا پیش از محاصره صورت گرفته است؛ زیرا مالك بن نضر توانست امام (ع) را ترك كند و این ممكن نبوده است مگر پیش از محاصره.

سپس می بینیم كه طبری با استناد به همین سند از همین ضحاك، جزئیات مهمی را درباره ی شب و روز عاشورا نقل می كند كه از آن جمله، احتجاجهای امام علیه دشمنان، پیش از بروز جنگ است.

سپس طبق همین سند از ضحاك مشرقی نقل می كند كه چگونه سرانجام از امام (ع) اجازه گرفت كه ایشان را ترك كند و با چه روشی از میدان گریخت و از مرگ رهایی یافت!

ضحاك گوید: «چون یاران حسین (ع) كشته شدند و او و خاندانش تنها ماندند و جز سوید بن عمرو خثعمی و بشیر بن عمرو حضرمی كسی با وی نماند، نزد آن حضرت رفتم و گفتم: ای فرزند رسول خدا، به یاد دارید كه من با شما شرط كرده ام تا هنگامی كه رزمنده ای


همراهتان باشد، در ركاب شما بجنگم و آنگاه كه رزمنده ای نبود، اجازه دارم كه برگردم و شما پذیرفتید؟ امام حسین (ع) فرمود: «راست می گویی، ولی آیا می توانی فرار كنی؟ اگر توانستی آزادی». من چون پیش از آن دیده بودم كه اسبهای یاران ما را یكی پس از دیگری پی می كنند، اسبم را در یكی از چادرهای میانی اردوگاه جای دادم و پیاده می جنگیدم. آن روز من دو تن را از سپاه دشمن كشتم و دست یك تن را قطع كردم. امام (ع) بارها به من گفت: خداوند دست تو را توانا بدارد و پاداش حمایت از اهل بیت را به تو عطا فرماید.

هنگامی كه حسین (ع) به من اجازه بازگشت داد، اسب را از چادر بیرون آوردم و سوار شدم. آنگاه ضربتی به او زدم كه روی سمهایش بلند شد و خود را به میان جمعیت زد. مردم راه را بر من گشودند و پانزده تن از آنها مرا دنبال كردند تا به شفیه، روستایی در نزدیك ساحل فرات، رسیدم. چون به من رسیدند، روی برگرداندم. كثیر بن عبدالله شعبی و ایوب بن مشرح خیوانی و قیس بن عبدالله صائدی مرا شناختند و گفتند: این عموزاده ما، ضحاك بن عبدالله مشرقی است. شما را به خدا سوگند، دست از او بردارید، سه تن از بنی تمیم كه همراهشان بودند گفتند: «آری ما خواهش برادران همكیش خود را می پذیریم و از خویشاوندشان دست برمی داریم». وقتی تمیمیها سخن خویشاوندانم را پذیرفتند، دیگران نیز دست برداشتند و خداوند مرا نجات داد». [3] .


[1] تاريخ الطبري، ج 3، ص 313.

[2] شيخ صدوق در كتاب ثواب الاعمال (ص 232) مانند چنين ديداري را در قصر بني مقاتل نقل كرده است؛ و آن دو مرد مشرقي، در روايت شيخ صدوق، عمرو بن قيس مشرقي و پسر عمويش هستند.

[3] تاريخ الطبري، ج 3، ص 329.